همکاری با میای قشنگمم!
پارت اول:)
' همهچیز با صدای موسیقی و زمزمهی خندههای آدمها توی فضا ترکیب شده بود. یک حس عجیب توی قلبم پیچیده بود؛ شاید استرس یا شاید هم چیزی شبیه به انتظار... نگاهم روی دستهگلهای رنگارنگ میز وسط گیر کرده بود، اما ذهنم کیلومترها دورتر بود، جایی که خاطرات قدیمی بین سایههای گذشته و افکارم میرقصیدن...
ناگهان حس کردم کسی نگام میکنه... سرمو بلند کردم و اونو دیدم... یونگی... همون چشمایی که همیشه فکر میکردم دیگه هرگز بهشون خیره نمیشم، حالا چند قدم اون طرفتر بودن... قلبم برای یک لحظه تپشش رو فراموش کرد. چقدر تغییر کرده بود، اما هنوز همون شخصی بود که سالها پیش، دنیامو را با حضورش روشن کرده بود و با رفتنش هم خرابش کرد..'
" صدای موسیقی و اون فضای شاد مهمونی همه جا رو در بر گرفته بود، بعضیا درحال رقصیدن بودن و بعضیا هم یه گوشه ی میز به همراه دوستا یا پارتنرشون یه گوشه ایستاده بودن.
میدونستم اون هم به اینجا دعوت میشه و برای همین دنبال چهره ی بی نقص اون بودم، چهره ای که واقعا زیبا بود.
درحالی که سرمو میچرخوندم و دنبالش بودم چشمم به یه صورت اشنا خورد، خدای من!
اون ا.ته؟ چقدر زیبا و بی نقص شده، درست مثل همیشه."
'وقتی چشم تو چشم شدیم، برای چند لحظه خودمو توی اون مروارید های زیبا گم کردم و وقتی متوجه شدم زمان زیادیه خیره دارم نگاهش می کنم، نگاهمو ازش گرفتم...
سعی کردم عادی رفتار کنم، انگار که برام مهم نیست اون هم اینجاست..
اما دلم میخواست اذیتش کنم!
پس.. به سمت تهیون رفتم و مشغول صحبت شدیم، زیر چشمی حواسم بهش بود ...میتونستم حسادتی که توی نگاهش بود رو ببینم، لبخند نصفه نیمه ای زدم و با خیال راحت به کارم ادامه دادم'
" دلم برای بغل کردنش تنگ شده بود، برای صداش، دلم برای هرچیزی درباره ی اون تنگ شده بود.
میخواستم نزدیکش بشم و حداقل یه مکالمه ی کوچیکی رو شروع کنم که به سمت تهیون رفت..
جوری که قبلا باهام رفتار میکرد با تهیون رفتار میکرد و این کارش من رو دیوونه کرده بود، باید میذاشتم اینقدر صمیمی باشه باهاش؟ اما خب کی فرصت این رو پیدا میکردم تا دوباره باهاش صحبت کنم؟ هیچوقت!
بنابراین به سمتشون حرکت کردم."
' همینطور که مشغول خندیدن با تهیون بودم، به سمتمون اومد..
اخم غلیظی روی صورتش نشسته بود که باعث شده بود دلم بخواد محکم لپاشو ببوسم، اما باید خودمو کنترل می کردم.. پس سعی کردم بی تفاوت به نظر برسم: چیزی شده آقای مین؟ '
" آقای مین؟ الان به من گفت آقای مین؟ باورم نمیشه، خودم رو اروم نشون دادم و بعد از یه خنده ی کوتاه گفتم: چیزی نشده اما خب میتونم باهاتون یه صحبت کوتاهی داشته باشم؟
نگاهی کوتاه به تهیون کردم و دوباره سرمو به سمت ا.ت برگردوندم: حرفهای مهمی برای گفتن دارم "
' حرصی شدنش برام سرگرم کننده بود، لبخند ریزی به تهیون زدم و بعد بهش نگاه کردم: البته! '
" دستش رو گرفتم و خیلی سریع به حیاط ویلا بردم، تقریبا سعی داشتم خودم رو کنترل کنم تا فریاد نزنم: معلوم هست داری چیکار میکنی ا.ت؟ "
' وقتی دستمو گرفت نتونستم ضربان قلبمو که داشت دیوونم می کرد کنترل کنم، بعد از کشیدن ی نفس عمیق با اخم نگاهش کردم: منظورتون چیه آقای مین؟ '
"تقریبا دیگه داشتم از شدت عصبانیت دیوونه میشدم و صدام رو بردم بالا: من میشم اقای مین ولی تهیون برات اوپا به حساب میاد؟ بس کن ا.ت خودتم میدونی این کارت عصبیم میکنه "
' با بالا بردن صداش اخمم بیشتر شد، اما مثل خودش داد نزدم و سعی کردم آروم باشم : فکر میکنی بعد کاری که کردی با لبخند بهت میگم سلام اوپا؟ خیلی پررو تشریف دارید آقای مین! '
" صدامو اوردم پایین و دستهاش رو گرفتم، میدونستم که فقط میخواد عصبیم کنه: اگه میخوای عصبیم کنی، ناراحتم کنی یا هر حس منفی ای بهم بدی باید بگم موفق شدی..
چشمامو بستمو بعد از یه نفس عمیق دوباره بهش خیره شدم: اما اینقدر اون گذشته ی لعنتی رو پیش نکش وقتی خودت میدونی دوستت دارم! "
'اخمم از بین رفت، کم کم داشت باعث می شد باز هم قلبمو دو دستی تقدیمش کنم!
میخواستم دستای گرمش رو که با لطافت دستای سردم رو گرفته بود پس بزنم اما نتونستم.. از تماس چشمی باهاش دوری کردم و آروم گفتم: اگه دوسم داشتی ولم نمی کردی! '
"بهش خیره شدم و دستاش رو محکم تر از قبل گرفتم: خودتم میدونی وقتی رفتم همچنان دوستت داشتم..
لبخند کوتاهی زدم و جملم رو کامل کردم: و همچنان دارم"
' کی میتونست فقط با همین چندتا جمله انقدر قلبش ذوب بشه؟ اگه طرف مقابلم اون نبود تا الان بخاطر کاری که کرده بود زنده نمی ذاشتمش اما اون لعنتی باعث می شد فقط با چندتا جمله و ی لمس کوتاه در برابرش تسلیم بشم، سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم: اصلا عوض نشدی! هنوزم تو هر بحثی برنده میشی! '
' همهچیز با صدای موسیقی و زمزمهی خندههای آدمها توی فضا ترکیب شده بود. یک حس عجیب توی قلبم پیچیده بود؛ شاید استرس یا شاید هم چیزی شبیه به انتظار... نگاهم روی دستهگلهای رنگارنگ میز وسط گیر کرده بود، اما ذهنم کیلومترها دورتر بود، جایی که خاطرات قدیمی بین سایههای گذشته و افکارم میرقصیدن...
ناگهان حس کردم کسی نگام میکنه... سرمو بلند کردم و اونو دیدم... یونگی... همون چشمایی که همیشه فکر میکردم دیگه هرگز بهشون خیره نمیشم، حالا چند قدم اون طرفتر بودن... قلبم برای یک لحظه تپشش رو فراموش کرد. چقدر تغییر کرده بود، اما هنوز همون شخصی بود که سالها پیش، دنیامو را با حضورش روشن کرده بود و با رفتنش هم خرابش کرد..'
" صدای موسیقی و اون فضای شاد مهمونی همه جا رو در بر گرفته بود، بعضیا درحال رقصیدن بودن و بعضیا هم یه گوشه ی میز به همراه دوستا یا پارتنرشون یه گوشه ایستاده بودن.
میدونستم اون هم به اینجا دعوت میشه و برای همین دنبال چهره ی بی نقص اون بودم، چهره ای که واقعا زیبا بود.
درحالی که سرمو میچرخوندم و دنبالش بودم چشمم به یه صورت اشنا خورد، خدای من!
اون ا.ته؟ چقدر زیبا و بی نقص شده، درست مثل همیشه."
'وقتی چشم تو چشم شدیم، برای چند لحظه خودمو توی اون مروارید های زیبا گم کردم و وقتی متوجه شدم زمان زیادیه خیره دارم نگاهش می کنم، نگاهمو ازش گرفتم...
سعی کردم عادی رفتار کنم، انگار که برام مهم نیست اون هم اینجاست..
اما دلم میخواست اذیتش کنم!
پس.. به سمت تهیون رفتم و مشغول صحبت شدیم، زیر چشمی حواسم بهش بود ...میتونستم حسادتی که توی نگاهش بود رو ببینم، لبخند نصفه نیمه ای زدم و با خیال راحت به کارم ادامه دادم'
" دلم برای بغل کردنش تنگ شده بود، برای صداش، دلم برای هرچیزی درباره ی اون تنگ شده بود.
میخواستم نزدیکش بشم و حداقل یه مکالمه ی کوچیکی رو شروع کنم که به سمت تهیون رفت..
جوری که قبلا باهام رفتار میکرد با تهیون رفتار میکرد و این کارش من رو دیوونه کرده بود، باید میذاشتم اینقدر صمیمی باشه باهاش؟ اما خب کی فرصت این رو پیدا میکردم تا دوباره باهاش صحبت کنم؟ هیچوقت!
بنابراین به سمتشون حرکت کردم."
' همینطور که مشغول خندیدن با تهیون بودم، به سمتمون اومد..
اخم غلیظی روی صورتش نشسته بود که باعث شده بود دلم بخواد محکم لپاشو ببوسم، اما باید خودمو کنترل می کردم.. پس سعی کردم بی تفاوت به نظر برسم: چیزی شده آقای مین؟ '
" آقای مین؟ الان به من گفت آقای مین؟ باورم نمیشه، خودم رو اروم نشون دادم و بعد از یه خنده ی کوتاه گفتم: چیزی نشده اما خب میتونم باهاتون یه صحبت کوتاهی داشته باشم؟
نگاهی کوتاه به تهیون کردم و دوباره سرمو به سمت ا.ت برگردوندم: حرفهای مهمی برای گفتن دارم "
' حرصی شدنش برام سرگرم کننده بود، لبخند ریزی به تهیون زدم و بعد بهش نگاه کردم: البته! '
" دستش رو گرفتم و خیلی سریع به حیاط ویلا بردم، تقریبا سعی داشتم خودم رو کنترل کنم تا فریاد نزنم: معلوم هست داری چیکار میکنی ا.ت؟ "
' وقتی دستمو گرفت نتونستم ضربان قلبمو که داشت دیوونم می کرد کنترل کنم، بعد از کشیدن ی نفس عمیق با اخم نگاهش کردم: منظورتون چیه آقای مین؟ '
"تقریبا دیگه داشتم از شدت عصبانیت دیوونه میشدم و صدام رو بردم بالا: من میشم اقای مین ولی تهیون برات اوپا به حساب میاد؟ بس کن ا.ت خودتم میدونی این کارت عصبیم میکنه "
' با بالا بردن صداش اخمم بیشتر شد، اما مثل خودش داد نزدم و سعی کردم آروم باشم : فکر میکنی بعد کاری که کردی با لبخند بهت میگم سلام اوپا؟ خیلی پررو تشریف دارید آقای مین! '
" صدامو اوردم پایین و دستهاش رو گرفتم، میدونستم که فقط میخواد عصبیم کنه: اگه میخوای عصبیم کنی، ناراحتم کنی یا هر حس منفی ای بهم بدی باید بگم موفق شدی..
چشمامو بستمو بعد از یه نفس عمیق دوباره بهش خیره شدم: اما اینقدر اون گذشته ی لعنتی رو پیش نکش وقتی خودت میدونی دوستت دارم! "
'اخمم از بین رفت، کم کم داشت باعث می شد باز هم قلبمو دو دستی تقدیمش کنم!
میخواستم دستای گرمش رو که با لطافت دستای سردم رو گرفته بود پس بزنم اما نتونستم.. از تماس چشمی باهاش دوری کردم و آروم گفتم: اگه دوسم داشتی ولم نمی کردی! '
"بهش خیره شدم و دستاش رو محکم تر از قبل گرفتم: خودتم میدونی وقتی رفتم همچنان دوستت داشتم..
لبخند کوتاهی زدم و جملم رو کامل کردم: و همچنان دارم"
' کی میتونست فقط با همین چندتا جمله انقدر قلبش ذوب بشه؟ اگه طرف مقابلم اون نبود تا الان بخاطر کاری که کرده بود زنده نمی ذاشتمش اما اون لعنتی باعث می شد فقط با چندتا جمله و ی لمس کوتاه در برابرش تسلیم بشم، سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم: اصلا عوض نشدی! هنوزم تو هر بحثی برنده میشی! '
- ۱۱.۷k
- ۲۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط